گنجور

 
حکیم نزاری

شادی به روزگار شناسندگان راز

جان‌ها فدای مقدم مردان پاک‌باز

بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط

آن‌ها که یافتند ز دیوان حق جواز

دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است

از منزل مخاطره کردند احتراز

از خود شدن برون و شدن در حبیب محو

آورده‌اند با دو سخن قصه‌ای دراز

دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر

یک‌باره بر شکسته ازین عالم مجاز

ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است

آب حیات خورده و پوشیده کرده راز

چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه

با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز

چشم از برای دیدن دیدار دوستان

گوش از پی شنیدن آواز دل‌نواز

فارغ شده ز منقلبات مدار دور

گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز

حمال بار ناقه و سیّار راه فقر

نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز

در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران

همواره در عبادت و پیوسته در نماز

دامن کشیده در قدم و چون مسافران

گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز

گر دامنی چنین به کف آری نزاریا

بر آستین همت مردان شوی طراز