گنجور

 
حکیم نزاری

ما را به دام عشق درافکند دیده باز

باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز

بی‌چاره دل ز دیده گرفتار می‌شود

ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز

دل خود برفت و جان برود نیز لامحال

آنجا که از نظر نرود هیچ احتراز

آری چه دل چه سر که همه کاینات را

مقدار نیست در نظر یار پاک باز

در عشق فتنه باشد و در عقل عافیت

آری ولی کجا به حقیقت رسد مجاز

عیب و هنر یکی نشود پیش مدعی

تا ننگرد به دیدهٔ محمود در ایاز

ما همچو حلقه بر درو خوش در حرم رقیب

حیف است دست مردم کوته نظر دراز

گفتم که با فراق شکایت کنم ز وصل

هرگز که کرد سینهٔ دشمن محلِّ راز

صد ساله از مطالعهٔ خلد خوش‌ترست

یک لحظه در مشاهدهٔ یار دل نواز

مشرق ز قبله باز ندانم که در خیال

مستغرقم چه گونه به مسجد برم نماز

من خود به جان دوست که هرگز نخواستم

از بی‌نیاز حور و قصور و نعیم و ناز

پر کن قدح بده به نزاری که مست عشق

از دوزخ ایمن است و ز فردوس بی‌نیاز