گنجور

 
حکیم نزاری

دوش یار آمد به بالینم فراز

گفت ای خوش خفته شب‌های دراز

ای به خود مشغول چون رهبان به بت

گوییا ما را نخواهی دید باز

اعتبار از ما ز خود کن اعتبار

احتراز از ما ز خود کن احتراز

کشتی بی نوح را تدبیر چه

سر فرودادن به گرداب مجاز

دست در دامان نوح وقت زن

بگذر از طوفان به کشتی نیاز

همچو لنگر تا به گردن در گلی

بادبان عشق را کن سرفراز

نفس را در پای مالیدن چو خاک

شخص را چون روح پروردن به ناز

گر به پای جان توانی حج گذارد

هر سحر در کعبه بگذاری نماز

حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی

تا نباشد حاجت خط جواز

ترک این‌ها کن نزاری قصه چیست

محو شو در دوست اینک مخ راز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode