گنجور

 
حکیم نزاری

این چه ننگ است که آوردی باز

دست می‌گیر و ز پا می انداز

ننگ شد نام تو از بدعهدی

آشکارا مکن ای عاقل راز

بده انصاف و مکن بی‌دادی

ببُر از دشمن و با دوست بساز

که کند در غم تو این همه صبر

چون من از تو که کشد این همه ناز

تو و فارغ ز من و خوش در خواب

من و بیداری شب‌های دراز

تشنهٔ سوخته در ماه صیام

چون بود منتظر بانگ نماز

من همه شب مترصّد تا کی

بر در از حلقه برآید آواز

چه کنم چاره همین دارم و بس

من و درگاه خداوند و نیاز

بنده‌ای همچو نزاری دارد

ای اگر یار بود بنده نواز

زاریی دارد و نه زور و نه زر

گو درین بوته به زاری بگداز