گنجور

 
حکیم نزاری

مرا که دست به روی خرد نهادم باز

به تَرهاتِ دگر مشتغل ندارد باز

ترا ز من چه خبر در مقام وجد که درد

به حضرت ملکی می‌برم که داند راز

نفاذِ امر به جز عشق را مسلم نیست

چه بانگ چنگ به نزدیک کر چه بانگ نماز

به هرزه عمر گران مایه می‌کنی ضایع

مکن که مرگ یقین بهتر از حیات مجاز

عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب

به چکسه باز نیاید چو اوج گیرد باز

ازین نشیب نشیمن طلب گذر که مگر

بر آشیانهٔ وحدت پری به بال نیاز

بر آستانی و با راستان نه‌ای هیهات

اگر به سیم نه‌ای ملتفت چو زر مگداز

به خویشتن چه شوی معجب ای مجاز پرست

سری به دست که آنگاه گردنی بفراز

مصاحبی طلب اندر مسالک تحقیق

که جانب تو رعایت کند به صد اعزاز

اگر ز پای در آیی ز دست نگذارد

و گر ز چشم بیفتی نظر نگیرد باز

نزاریا نظر از اهل روزگار ببر

به صبر خو کن و با درد خویشتن می‌ساز