مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو
کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو
با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها
با توست آن حیله مکن این جا مجو آن جا مجو
هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو
مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بودهای بوسه ز کی ربودهای
زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن
از در حق به یک سبو کم نشدهست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولی در گلشن جانشان شقایقهای تو بر تو
حقایقهای نیک و بد به شیر خفته میماند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
در این رقص و در این های و در این هو
میان ماست گردان میر مه رو
اگر چه روی میدزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو
چو چشمت بست آن جادوی استاد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
ای صید رخ تو شیر و آهو
پنهان ز کجا شود چنان رو
چندانک توانیش تو میپوش
میبند نقاب توی بر تو
در روزن سینهها بتابید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافتهای صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است
هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانه دل ماه رخان زیبا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو
چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو
چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است
و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو
مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
ای بکرده رخت عشاقان گرو
خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعره خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
میدوید از هر طرف در جست و جو
چشم پرخون تیغ در کف عشق او
دوش خفته خلق اندر خواب خوش
او به قصد جان عاشق سو به سو
گاه چون مه تافته بر بامها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرهٔ من و گویی که گَل برو
تو ماه تُرکی و من اگر تُرک نیستم
دانم من این قدر که به تُرکی است آب سو
آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
هزار بار کشیدهست عشقِ کافرخو
شبم ز بام به حجره، ز حجره تا سر کو
شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
ز هرچه پُر کندم، من سبوی تسلیمم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
بنشسته به گوشهای دو سه مست ترانه گو
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده
ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود
فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
[...]
مولانا » دیوان شمس » مستدرکات » تکه ۱
کدیهای میکنم سبک بشنو
خبر عشق میدهم بگرو
نفسی با خودم قرینی ده
که به میزان نهند با زرْ جو
تو نوی بخش و بندهٔ تو کهن
[...]
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۹
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حیات و نقل بیخوابان کو
کی بینم آب چون منم غرقهٔ جو
خود آب گرفته است مرا هر شش سو