گنجور

 
مولانا

هزار بار کشیده‌ست عشق‌ِ کافرخو

شبم ز بام به حجره‌، ز حجره تا سر کو

شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز

گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو

ز هر‌چه پُر کندم‌، من سبوی تسلیمم

سبو اسیر سقایست‌، چون گریزد از او‌؟

هزار بار سبو را به سنگ بشکست او

شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق رفو

سبو سپرده بدو گوش با هزاران دل

بدان هوس که خورد غوطه در میانهٔ جو