گنجور

 
مولانا

کدیه‌‌ای می‌کنم سبک بشنو

خبر عشق می‌دهم بگرو

نفسی با خودم قرینی ده

که به میزان نهند با زر، جُو

تو نوی بخش و بندهٔ تو کهن

کهنم را به یک نظر کن نو

پیشهٔ کیمیا خود این باشد

که مس تیره را ببخشد ضو

کرمت را بگوی تا بدهد

درخور شام بنده روغن عو

ای دل آن شاه سوی بی‌‌سویی است

خلق هر سو دوند تو کم دو

فکر مردم به هر سوی گرو است

تو به «لاحول» فکر را کن خو

بی‌سوی عالمی است بس عالی

شش جهت وادیی‌ست بس درگو

کار امروز را مگو فردا

تا نه حسرت خوری نه گویی «لو»

چشمکت می‌زند رقیب غیور

چشم ازو بر مگیر لاتطغو

شمس تبریز خضر عین یقین

وارهان خلق را ز عین‌السو