قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۳ - در تغزل است
ای دل تو را است عشرت و عیش همه جهان
دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان
عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۴ - در تغزل است
شاید که دلم ققاع نگشاید
زان بت که به جز صداع ننماید
نز مجلس را ز خلوتم بخشد
نز حجره خاص بوسه فرماید
صد شربت زهرا گر دهد خشمش
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۵ - در تغزل است
ای پسر با ما بباید ساختن
اسب را بر ما نباید تاختن
ما غلام روی تو خواهیم گشت
با تو سیم و خواجگی درباختن
خوش بود با زلف چون چوگان تو
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۶ - در غزل است
ای جهان و جان بگردان روی و رای
تا بماند در جهان جانی به جای
آفتابی چون شوی تابنده روی
و آسمانی چون شوی گردنده رای
سرو باشد پیش قدت گوژپشت
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۸ - غزلی است که در عید فطری گفته است
روزه چو بربست رخت؛ عید بیفکند بار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان ز طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۰ - در غزل است
دلبر رنگرز نکو پسرست
وز همه نیکوان ظریفتر است
پدری را که آنچنان خلف است
مادری «را» که آنچنان پسر است
آفتابش بر آستین قباست
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۱ - در غزل است
ای مهر تو در میان جانم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۲ - در غزل است
ای در دل عاشقان تو درد
و ای چهره دوستان تو زرد
از جمله عاشقان منم طاق
وز باره نیکوان توئی فرد
سر برزند از غم تو هر شب
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۳ - در غزل است
خورشید رخ تو را غلام است
بی روی تو عاشقی حرام است
ماهی تو ولی ز نور رویت
در گردن آفتاب فام است
چون زلف تو را گره گشایند
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۴ - در غزل است
ای صلح بتان غلام چنگت
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۵ - در غزل است
زلف تو شب است و روی تو روز
وصل تو چو روزگار نوروز
بر وصل تو «کس» نشد مظفر
بر دولت کس نگشت پیروز
گشتست دلم چو کبک جانباز
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۶ - در غزل است
بنگر که چه روزگار دارم
کان چهره چون نگار دارم
در دل غم و غم سگال سوزم
در بر می و می گسار دارم
نشگفت که باغ وار خندم
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۷ - در غزل است
کسی در عشق تو دلریش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۸ - در غزل است
گفتم مگر که ما را؛در دل به جای جانی
نه نه خطاست جانا جانی و زندگانی
یار گشاده زلفی دلبند شوخ چشمی
معشوق خوبروئی؛ دلدار خوش زبانی
برده سبق فراقت؛ از رنج بی نهایت
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۹ - در غزل است
لشکر کشید عشق و مرا در میان گرفت
خواهند مردمانم از این در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق
تا بایدم بلا به در این و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۰ - در غزل است
ای زلف بند کرده ز ابرو گره گشای
با دوستان بخند و سخن گوی و خوش درآی
میدان مهر جوی و درو اسب وصل تاز
چوگان عشق گیر و درو گوی دل ربای
انده فزای شد دل شادی پرست من
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۱ - در غزل است
حساب عشق تو ای دوست سخت با رنج است
حساب عشق تو گویی حساب شطرنج است
لب ملیح کمآوازت ارچه روحافزاست
ز مکر چشم دغلباز تو دل آهنج است
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۲ - در غزل است
رنگ گل گوئی ز خون عندلیب آمیختست
عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۳ - در غزل است
پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
[...]