گنجور

 
قوامی رازی

گفتم مگر که ما را؛در دل به جای جانی

نه نه خطاست جانا جانی و زندگانی

یار گشاده زلفی دلبند شوخ چشمی

معشوق خوبروئی؛ دلدار خوش زبانی

برده سبق فراقت؛ از رنج بی نهایت

بسته گرو وصالت؛ با ناز جاودانی

زلف تو باشد ای بت ؛ شاهین عشق زیرا

خورشید باشد ای جان؛ طاوس آسمانی