خورشید رخ تو را غلام است
بی روی تو عاشقی حرام است
ماهی تو ولی ز نور رویت
در گردن آفتاب فام است
چون زلف تو را گره گشایند
گوئی که زمانه تیره فام است
بی روی تو بامداد روشن
تاریکتر از نماز شام است
آنجا که «ز» لب تو نقل بخشی
جان بر کف عاشقان چو جام است
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است
نادیده شناسدت ازیرا
داند همه کس که مه کدام است
ماندی به سفر مقیم و عاشق
از عهد تو هم بر آن مقام است
نامه مفرست اگر چه ما را
در نامه تسلی سلام است
غمهای تو بهترین رسول است
سودای تو خوشترین پیام است
هر چند قیامت است حسنت
از عشق قوامیش قوام است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
در عشق تو عافیت حرام است
آن را که نه عشق پخت خام است
کس را ز تو هیچ حاصلی نیست
جز نیستیی که بر دوام است
صد ساله ره است راه وصلت
[...]
گرچه کرمت بلند نام است
در عهدهٔ عهد ناتمام است
تا در تو خیال خاص و عام است
از عشق نفس زدن حرام است
تا هیچ و همه یکی نگردد
دعوی یگانگیت عام است
تا پاک نگردی از وجودت
[...]
یک موی ترا هزار دام است
یک روی ترا هزار نام است
زان سرو به بوستان بلند است
کز قد تو قایم المقام است
گر مه به تو ناتمام پیوست
[...]
از خیل کهای تو را چه نام است
کاندر سرت این خیال خام است
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.