گنجور

 
قوامی رازی

صنما با تو در غم و شادی

بنده بودم نجستم آزادی

وصل پیش آر و داد کن با من

بنه از سر فراق و بیدادی

نرمی از من مخوه که نه مومم

دل مکن سخت اگر نه پولادی

چون در آوردیم به جور از پای

به چه از دست من به فریادی

تو به راحت دری و من در رنج

من بانده درم تو در شادی

ورت گویم چنین مکن گوئی

رو که شیرین منم تو فرهادی

غم تو از کجا و من ز کجا

به من ای جان چگونه افتادی

پس تو شاگرد کیستی آخر

که به دل بردن اندر استادی

استد و داد تو چنین باشد

که دلم بستدی و غم دادی

در نشست تو نیست هیچ ادب

با قوامی مگر در افتادی