گنجور

 
قوامی رازی

ای در دل عاشقان تو درد

و ای چهره دوستان تو زرد

از جمله عاشقان منم طاق

وز باره نیکوان توئی فرد

سر برزند از غم تو هر شب

از برج دلم ستاره درد

تا چند ره تو بایدم رفت

تاچند غم تو بایدم خورد

یک روز برم نیائی آخر

ای عشوه فروش ناجوانمرد

وقت تو عزیز باشد ای جان

خلوت نتوان ز تو طلب کرد

در حجره عاشق آی و منشین

بر پای سلام کن و برگرد

هر چند که کودکی و نادان

چون طیره دهی مرا زهی مرد

بد مهر کسی و بی محابا

کز مرد همی برآوری گرد

فرزند که بودی از که زادی

گوئیت کدام دایه پرورد

درد او جفا تو از قوامی

بی مهره به مهر برده ای نرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

دور وی چنین بود که رعناست

طیره شده و روان پر درد

یک روی ز شرم دوستان سرخ

یک روی ز بیم دشمنان زرد

انوری

ای مانده من از جمالِ تو فرد

هجرانِ تو جفتِ محنتم کرد

چشمی‌ست مرا و صدهزار اشک

جانی‌ست مرا و یک جهان درد

گردونِ کبودپوش کرده‌ست

[...]

حکیم نزاری

امروز که باده می توان خورد

یک هفته بهانه می توان کرد

هان تا به موافقت برآریم

از مغزِ خمِ گرفته سر گرد

هر کو سرِ پایِ خم ندارد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه