گنجور

 
قوامی رازی

رنگ گل گوئی ز خون عندلیب آمیختست

عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست

بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار

تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست

گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام

راست گوئی بر قبای آبگون می ریختست

از گیاه و مرغ ماو یار ما کمتر نه ایم

کاین درو آویختست و او ز ما بگریختست

گرچه آموزم فراوانش نیاموزد همی

وان گل ناموخته با عندلیب آمیختست

گر ز ما بگریختست آن دلنواز ما چرا

خویشتن را عشق او یک باره در ما بیختست

زاتش عشق ای قوامی آبروی خود مبر

کانکه پیمود است باد او خاک بر خود بیختست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode