گنجور

 
قوامی رازی

ای دل تو را است عشرت و عیش همه جهان

دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان

عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف

صلحی همه خصومت و سودی همه زیان

ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل

وز عشق جای کرده تو را در میان جان

چون شرط کرده ای که نگوئی مرا سخن

عهدی بکن که بازنگیری ز من زبان

ور ز آنکه خود بتابی بر من چو آفتاب

کاری بود نگارا آن تا به آسمان

با زلف؛ نیکوئی عجب آید ز روی تو

با زاغ کی بود گل سوری به بوستان

زلف تو را طرب ز لب تست و روی من

بنگر که چون بودمی و زنگی و زعفران

گفتی قوامیا تو چرا بوسه خواستی

چون با منت سخن نرود جز به ترجمان

گفتم برآزمایم باشد که بشنوی

آن سنگ رایگان و گنجشک رایگان

ترسم ز دست عشق تو فریادها کنم

روزی ز پیش نایب ملک خدایگان