گنجور

 
قوامی رازی

ای زلف بند کرده ز ابرو گره گشای

با دوستان بخند و سخن گوی و خوش درآی

میدان مهر جوی و درو اسب وصل تاز

چوگان عشق گیر و درو گوی دل ربای

انده فزای شد دل شادی پرست من

از من مکن کنار میان تو و خدای

تا کی کنی فراخ روز با کلاه کبر

ترسم به سر نیاید و تنگ آیدت قبای

ای بس که در زمانه بدان چشم دلفریب

از جای برده ای دل مردان دل به جای

آن را که سرزنش کند از عشق گو هلا

پائی به راه درنه و دستی برآزمای

با خویستن به عشق تو گویم قوامیا

بر جان نگار مهر نگاران جانفزای

بر خویشتن همه در شادی فرو مبند

صبر آر تا خدای کند بر تو درگشای

اندیشه دور کن مبر اندوه «و» خوش بزی

بیچاره ای چه شد که بمردی به دست و پای