گنجور

 
قوامی رازی

شاید که دلم ققاع نگشاید

زان بت که به جز صداع ننماید

نز مجلس را ز خلوتم بخشد

نز حجره خاص بوسه فرماید

صد شربت زهرا گر دهد خشمش

با آب لب شکرینش نگزاید

زان زلف که چنگ باز ر«ا» ماند

هر لحظه دل چو کبک برباید

هر چند ز جانش دوستر دارم

یک ذره دلش به مهر نگراید

گفتم مبر آبروی عشاقت

گفت آب به شب تیز همی زاید

زو بوسه کجا طمع توان کردن

کز خویشتنش سه بوسه می باید

آواز همی دهد که ای مسکین

از دوستی تو کار برناید

یک ساعت روی خوب او دیدن

صد ساله به زندگانی افزاید

تن در ده و غم خواری قوامی هان

تا خود پس از این تو را چه پیش آید