گنجور

 
قوامی رازی

شاید که دلم ققاع نگشاید

زان بت که به جز صداع ننماید

نز مجلس را ز خلوتم بخشد

نز حجره خاص بوسه فرماید

صد شربت زهرا گر دهد خشمش

با آب لب شکرینش نگزاید

زان زلف که چنگ باز ر«ا» ماند

هر لحظه دل چو کبک برباید

هر چند ز جانش دوستر دارم

یک ذره دلش به مهر نگراید

گفتم مبر آبروی عشاقت

گفت آب به شب تیز همی زاید

زو بوسه کجا طمع توان کردن

کز خویشتنش سه بوسه می باید

آواز همی دهد که ای مسکین

از دوستی تو کار برناید

یک ساعت روی خوب او دیدن

صد ساله به زندگانی افزاید

تن در ده و غم خواری قوامی هان

تا خود پس از این تو را چه پیش آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

چون نیستی آنچنان که می‌باید

تن در دادم چنانکه می‌آید

گفتی که از این بتر کنم خواهی

الحق نه که هیچ درنمی‌باید

با این همه غم که از تو می‌بینم

[...]

خاقانی

عشق تو به هر دلی فرو ناید

و اندوه تو هر تنی نفرساید

در کتم عدم هنوز موقوف است

آن سینه که سوزش تو را شاید

از هجر تو ایمنم چو می‌دانم

[...]

عطار

آن روی به جز قمر که آراید

وان لعل به جز شکر که فرساید

بس جان که ز پرده در جهان افتد

چون روی ز زیر پرده بنماید

در زیبایی و عالم افروزی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه