گنجور

 
قوامی رازی

حساب عشق تو ای دوست سخت با رنج است

حساب عشق تو گویی حساب شطرنج است

لب ملیح کم‌آوازت ارچه روح‌افزاست

ز مکر چشم دغل‌باز تو دل آهنج است

تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم

بدیع نیست اگر مار بر سر گنج است

لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن

کز آن دو کفه یاقوت‌گون گهرسنج است

نه آب و آتش و خاک و هوایی از خوبی

اگر طبایع چار است زان تو پنج است

مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند

دلم به رنج گرو کرد گفت بی‌رنج است

اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار

ترنج دانی جانا که جفت نارنج است