گنجور

 
قوامی رازی

کسی در عشق تو دلریش باشد

که مسکین عاشق و درویش باشد

ز شادیها شود بیگانه آن دل

که با اندوه عشقت خویش باشد

هر آن کو صحبت سیمرغ جوید

به هر حالی محال اندیش باشد

فغان از چشم مست تو که پیوست

موافق سوز و کافرکیش باشد

بود درمان هجرت درد عاشق

که یاد گرگ رنج میش باشد

پسندی کز لب نوشینت ای جان

جهان را نوش و ما را نیش باشد

هر آن کو عشق بازد با تو معشوق

زهر عاشق بتر دلریش باشد

ندانی پس نگارینا که آن را

که بامش بیش برفش بیش باشد

پس از هر سروری باشد قوامیت

ولی در عشق بیش از پیش باشد