گنجور

 
قوامی رازی

لشکر کشید عشق و مرا در میان گرفت

خواهند مردمانم از این در زبان گرفت

اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق

تا بایدم بلا به در این و آن گرفت

جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان

می بایدت مرا به عنایت عنان گرفت

آزاد و پادشاه تن خویشم ای نگار

آخر مرا به بنده همی بر توان گرفت

نالنده گشت بلبل عشقم که مر تو را

طاوس حسن بر سر سرو آشیان گرفت

با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان

گوئی که نسخت رخ تو آسمان گرفت

چون خط دمید گرد رخت عشق نعره زد

کامد سپاه زاغ و صف بوستان گرفت

برکند عشق خیمه و از لشکر جمال

ترکان گریختند که هندو جهان گرفت

ایمن نشسته بودم در کنج عافیت

آمد بلای عشق و مرا ناگهان گرفت

از گوشه ای برآمد از این شوخ دلبری

بربود دل ز دستم و پای از میان گرفت

باز شکار جوی قوامی ندیده ای؟

شاهین عشق کبک دلت را چنان گرفت