گنجور

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۹ - در مدح جوانی موفق الدین لقب که گویا سمت دبیری در عراق و خراسان داشته است گوید

 

به صلح کوش و مکن با من ای نگارین جنگ

به جنگ جستن من چند تیز داری چنگ

به کبر همچو پلنگی به چشم چون آهو

گر آهوی ز چه معنی است با تو کبر پلنگ

کژ است وعده تو با تو راست شاید گفت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۰ - در مدح سید اجل نقیب النقباء شرف الدین محمدبن علی مرتضی گوید

 

ای دست برده از همه خوبان به دلبری

وز دست برد تو شده مردان ز دل بری

از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور

وز شرم روی تو است که پنهان رود پری

عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید

 

خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار

که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار

غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف

نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار

چو صورتی که نگارد بهین نگارگری

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۲ - در مدح قوام الدین ابوالقاسم ناصربن علی گزینی انسابادی گوید دراین مدیحه اشارت به وفات سلطان محمود و تسلیت برای سلطان سنجر نیز هست

 

ایا در حکم تو کرده جهانبان

جهان چندان که هست آباد و ویران

وزیر شرق و غرب و صدر اسلام

پناه ملک و دین و پشت ایمان

تو را آن پیرهن پوشید دولت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۳ - در تغزل است

 

ای دل تو را است عشرت و عیش همه جهان

دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان

عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف

صلحی همه خصومت و سودی همه زیان

ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۴ - در تغزل است

 

شاید که دلم ققاع نگشاید

زان بت که به جز صداع ننماید

نز مجلس را ز خلوتم بخشد

نز حجره خاص بوسه فرماید

صد شربت زهرا گر دهد خشمش

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۵ - در تغزل است

 

ای پسر با ما بباید ساختن

اسب را بر ما نباید تاختن

ما غلام روی تو خواهیم گشت

با تو سیم و خواجگی درباختن

خوش بود با زلف چون چوگان تو

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۶ - در غزل است

 

ای جهان و جان بگردان روی و رای

تا بماند در جهان جانی به جای

آفتابی چون شوی تابنده روی

و آسمانی چون شوی گردنده رای

سرو باشد پیش قدت گوژپشت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۷ - در مدح بهار و وصف نگار خود گوید

 

به بستان شو که شاخ از باد خلعت‌ها همی‌پوشد

تقاضا کن که هر گلبن همی با حور می‌کوشد

نه چشم است آنکه بر صحرا جنان باغ کم بیند

نه گوش است آنکه در بستان سماع مرغ ننیوشد

کنون عابد کند مسیتی و جان و مال در بازد

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۸ - غزلی است که در عید فطری گفته است

 

روزه چو بربست رخت؛ عید بیفکند بار

رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار

ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو

زان ز طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار

روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۹ - در غزل است

 

صنما با تو در غم و شادی

بنده بودم نجستم آزادی

وصل پیش آر و داد کن با من

بنه از سر فراق و بیدادی

نرمی از من مخوه که نه مومم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۰ - در غزل است

 

دلبر رنگرز نکو پسرست

وز همه نیکوان ظریفتر است

پدری را که آنچنان خلف است

مادری «را» که آنچنان پسر است

آفتابش بر آستین قباست

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۱ - در غزل است

 

ای مهر تو در میان جانم

و ای نام تو بر سر زبانم

تو خوب چو باغ ارغوانی

من زشت چو کشت زعفرانم

از بردن نام و زلف و خالت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۲ - در غزل است

 

ای در دل عاشقان تو درد

و ای چهره دوستان تو زرد

از جمله عاشقان منم طاق

وز باره نیکوان توئی فرد

سر برزند از غم تو هر شب

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۳ - در غزل است

 

خورشید رخ تو را غلام است

بی روی تو عاشقی حرام است

ماهی تو ولی ز نور رویت

در گردن آفتاب فام است

چون زلف تو را گره گشایند

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۴ - در غزل است

 

ای صلح بتان غلام چنگت

گل بنده روی لاله رنگت

آن تازه گلی که نیست خارت

وان آینه ای که نیست زنگت

گوژم چو کمان به عشقت اندر

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۵ - در غزل است

 

زلف تو شب است و روی تو روز

وصل تو چو روزگار نوروز

بر وصل تو «کس» نشد مظفر

بر دولت کس نگشت پیروز

گشتست دلم چو کبک جانباز

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۶ - در غزل است

 

بنگر که چه روزگار دارم

کان چهره چون نگار دارم

در دل غم و غم سگال سوزم

در بر می و می گسار دارم

نشگفت که باغ وار خندم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۷ - در غزل است

 

کسی در عشق تو دلریش باشد

که مسکین عاشق و درویش باشد

ز شادیها شود بیگانه آن دل

که با اندوه عشقت خویش باشد

هر آن کو صحبت سیمرغ جوید

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۸ - در غزل است

 

گفتم مگر که ما را؛در دل به جای جانی

نه نه خطاست جانا جانی و زندگانی

یار گشاده زلفی دلبند شوخ چشمی

معشوق خوبروئی؛ دلدار خوش زبانی

برده سبق فراقت؛ از رنج بی نهایت

[...]

قوامی رازی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode