گنجور

 
قوامی رازی

به صلح کوش و مکن با من ای نگارین جنگ

به جنگ جستن من چند تیز داری چنگ

به کبر همچو پلنگی به چشم چون آهو

گر آهوی ز چه معنی است با تو کبر پلنگ

کژ است وعده تو با تو راست شاید گفت

مگرد گرد کژی بیش از این و راست پلنگ

ز بهر جستن مهر تو را ز مرکب کین

فرو گرفتم زین و تو بر کشیدی تنگ

نه سنگ ماند مرا و نه سایه در غم تو

ز تو گریخت همی بایدم به صد فرسنگ

ز سردی نفسم همچو سنگ گردد آب

ز گرمی جگرم همچو آب گردد سنگ

ز روی طیره گری بازی فراخ مکن

که ما سر تو نداریم خاصه با دل تنگ

اگر بدیدی مانی نگار چهره تو

بسوختی ز تحیر نساختی ار سنگ

چو جانت خوانم گوئی مرا تو جانان خوان

کزین بود همه نام و از آن بود همه ننگ

مراست با چو تو دلبر نهان و پیدا صلح

تو راست با من بی دل به تمرو خرما جنگ

اگر نه شعبده بازی مشو ز لون به لون

و گر نه بوقلمونی مگرد رنگ به رنگ

به رنگ رنگ اندر دلی تبه دارم

مگر کزو بزاید موفق الدین زنگ

ستوده نصرت اسلام اجل موفق دین

که هست بر در فرهنگ او خرد سرهنگ

نکوخصال جوانی که عقل پیرش را

به طبع غاشیه بندگی کشد فرهنگ

روا بود که جهان خوانیش ازان معنی

که همچو بحر و جبل شد درو سخاوت و سنگ

گه سخن درر لفظ او همی بندد

به رشته گهر آگین ز ساق عرش او رنگ

چو ماند پشت جهانی به خدمتش دروای

گرفت روی گروهی ز حسرتش آژنگ

زهی ز دوستیت دی مه ولی چو بهار

زهی ز دشمنیت شکر عدو چو شرنگ

توئی ز رفعت فرزانه بلاتزویر

توئی ز همت آزاده بلانیرنگ

عطارد از بر خطت چو خامه برگیری

به بوسه دادن دستت کند ز چرخ آهنگ

ز جاه در بر تو چرخ را نباشد قدر

ز جود در سر تو بخل را نباشد رنگ

دل تو هست چو دریای درفشان زیرا

درو لطافت و حشمت چو ماهی است و نهنگ

ز بحرهای تو دولت برد به کشتیها

به خصم لعنت و گنگی به دوست لعبت گنگ

توراست طبع و فکر نار قدر و باد شتاب

تو راست سعی و کرم آب لطف «و» خاک درنگ

به تو عراق و خراسان چنان مزین شد

که بارگاه سلاطین بگر زن و اورنگ

مدار غم ز حسود لعین و گرچه حسود

بفعل چون ستر است و به شخص چون سترنگ

که هر که چشم حسد بر تو زد بخواهد دوخت

زحل ز برج کمان چشم او به تیر خدنگ

دگر حدیث قوامی که هست در خدمت

ز روی معنی و تصدیق نه ز دعوی و رنگ

به خدمت تو چو دو پیکر است بسته میان

چه گر به راه سخن کژرو است چون خرچنگ

به مدحت تو همه تن زبان شده چو رباب

ز شرم فضل تو سرپیش درفکنده چو چنگ

همیشه تاتک خرسنگ و سیر خرچنگ است

چو تیز رفتن رهوار و کند رفتن لنگ

تو برنشسته برهوار و لنگ باد حسود

زده سپهر ز خرچنگ بر سرش خرسنگ

عدوت باد ز محنت به گونه چون آبی

ولیت باد ز نعمت به رنگ چون نارنگ