گنجور

 
قوامی رازی

خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار

که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار

غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف

نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار

چو صورتی که نگارد بهین نگارگری

به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار

گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم

لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار

نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین

نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار

ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر

ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار

قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست

از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار

ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت

خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار

به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره

به خامکاری از گاو گاوتر بسیار

گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه

ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار

به نانباش فرستم شود به کفشی گر

به گازرش بدوانم دود بر عصار

حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد

سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار

به مستراح درون یک تنش همی باید

که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار

هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان

شکسته گردد آری به کار دست افزار

گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح

نماز خفتن کرده به من دهد دیدار

یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم

برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار

ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد

بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار

به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا

بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار

چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی

که نیست خربزه او به جایگاه خیار

سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است

چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار

کسان من به تعهد نشسته بر سر او

چو کرکسان که نشینند برسر مردار

به تندرستی در مرده بود نالان گشت

شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار

کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا

نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار

هزار تیز به ریشش که این فروخت به من

مشعبد آمد قواد جلد دولت یار

اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع

چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار

چنان شود که تو را دل چنان شود در غم

که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار

به روز اول پیش اجل نجیب الدین

که داشته است بهر کار در مرا تیمار

بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ

گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار

چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور

چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار

سپرده دست به دست نجیب از پی بیع

گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار

کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من

یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار

فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان

بباخت با من بیچاره چند گونه قمار

به خاکساری نخاس . . . فروش دغل

ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار

نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر

همی زنند مرا کارها چنین دو هزار

مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز

دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار

بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام

بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار

بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا

که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار

مشنعیست از این مد بری صداع دهی

دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار

ز کیسه من اگر چند سودمند شدند

یکی نداد مرا یاوری به یک دینار

به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند

که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار

رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر

که زیر کان را دارند خربطان بشکار

ز مرد خامش باید همی بتر ترسید

کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار

بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت

مگوی چیزی کت واجب آید استغفار

خدای باد بهر کار با نجیب الدین

کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار

صداعها بکشید و غلام را بخرید

بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار

منم قوای نان پز شعار شیرین شعر

مراست خاطر خباز شکل گرده شمار

ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم

به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار

بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور

ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار

زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز

ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار