گنجور

 
قوامی رازی

ای دست برده از همه خوبان به دلبری

وز دست برد تو شده مردان ز دل بری

از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور

وز شرم روی تو است که پنهان رود پری

عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است

تا تو چو زندگانی هر روز خوشتری

نامی شنیده ام ز تو سیمرغ وار از آن

چون عندلیب سوخته ام بر گل طری

تو جوهری شدست فراقت ز چشم من

از رخ همی کنم به زر عشق زرگری

جانا جز از من و تو در آفاق دیده نیست

کس عندلیب زرگر و سیمرغ جوهری

خون دل از فراق تو چون باده می خورم

وین باده را تو نیستی ای دوست مشتری

گر اشک باده رنگ همی ریزم از غمت

شاید که جرعه شرط بود در معاشری

من باده خوار خون دل از جام دیده ام

بر یاد نقل آن لب چون لعل شکری

در کین من مگیر به دندان لب ای نگار

گر می نمی خوری ز چه نقلم همی خوری

از هجر تو توانگروز وصل مفلسم

بس نادرست مفلسی اندر توانگری

هرگز نگوئیم چو صراحی که خوش بخند

پیوسته همچو راوق گوئی که خون گری

دادم به دست تو دل و نفروختم به تو

تا تو دل از رهی بر میر اجل بری

میر اجل سید سادات عز دین

کش نیست همسری به بزرگی و سروری

فخر زمانه تاج الاسلام صدر دهر

خورشید شرع ذوالحسین اصل مهتری

بوالقاسم اجل شرف الدین مرتضی

کورا عنایت ازلی داد یاوری

آزاده زاده که نبودست در جهان

با جود و جد و جدش کس را برابری

آن سید لطیف که او را مسلم است

اصل بزرگواری و دست سخاگری

پیش دل و کف و همم و حلم آن بزرگ

دریا و ابر و چرخ و زمین کرده چاکری

با پایه سیادت و با مایه ادب

با کمترین کسی کند از خلق کهتری

گر با هنر کسی متواضع بود بدان

کان از فروتنی بودش نه از فروتری

او باشد ار مقدمه فضل در رسد

صبح است اگر طلایه خورشید بنگری

منشور نور ظلمت گیسوی عرضه کرد

تا بی دریغ تیغ زنی و در سخنوری

از گوهر مطهر سلجوقیان «و» وحی

با چتر شرع و نوبت دین شاه لشکری

ای یار حق و یاور هر مستحق شده

از جور عام پروری و نام گستری

از بهر این سبب به همه کار در تو را

جبار کرد یاری و اقبال یاوری

یک علم نیست در همه دفتر که تو ز بر

ز انگشت عقل خویش ورق وار نشمری

مانند لوح محفوظ آمد ضمیر تو

کز سر علم جان قلم عقل را سری

تا خشم تو عرض شد و حلم تو جسم گشت

جوهر صفت شدست تو را نفس گوهری

اندر جهان تو اصل جهانی بدان سبب

کز خشم و حلم و دل عرض و جسم و جوهری

هرگز نه ممکن است که چون تو بشر بود

گوئی فرشته ای که همه خیر بی شری

از غایت لطافت تو ناورد به هم

گر تو سوار بر مژه مور بگذری

گر بر رخ زمین فکنی سایه زحلم

یک باره کوهها به زمینها فرو بری

از رای تو شگفت نیاید فروغ عقل

از آفتاب طرفه نباشد منوری

ای بوده نیک خواه تو بر تخت بخت یاب

وی دیده بدسگال تو ز اختر بد اختری

از نسل مصطفای معلای معظمی

وز پشت مرتضای مزکای صفدری

دشمن چه مردت است که تا در بر و دهانت

منشور احمدی بود و تیغ حیدری

بر عرشت ار زنند سراپرده شرف

شاید که تو مشرف «هر» هفت کشوری

از نفس پاک همچو هنر خوب سیرتی

وز لفظ خوب همچو خرد روح پروری

تابان ز تو است نور جوانمردی و سخا

چون فر پادشاهی و مهر پیمبری

تاوانی و غرامتی و باقئیت نیست

در مهتری و مردمی و نیک محضری

فرزند شیر حقی و روباه حلم تو

از خوی گرگ باز کند پوستین دری

بدخواه بادسار رکیب سبک سر است

آری ز باد طرفه نباشد سبک سری

بادت مقدمی بهتر بر همه بشر

تا خصم را بود بخری در مؤخری

نازان و شادمان همه خویشان تو به تو

تا عالم است و آدمی و آدمی‌گری