وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱
ای صفابخش جان نسیم صبا
حرکات تو جمله روح افزا
بگذری چون به شهر بی خبران
به وفایی رسان سلام مرا
کای تبه کار دامن آلوده
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲
بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو خودآرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدارا
ما تشنه لبانیم تو هم آب بقایی
بر تشنه یکی جرعه ببخش آب بقا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴
تاریک مکن روز مرا باز، نگارا
بر چهره مزن شانه دگر زلف دو تا را
دیوانه شدم در غم بالای تو از جان
هر چند به جان دوست ندارند بلا را
داد از ستم چشم تو، ای پادشه ناز!
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو دل آرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶
باغبان از ما در گلزار بندیدن چرا؟
جان گرفتن بهر یک نظاره نادیدن چرا؟
با نگاهی قتل من کردی و رفتی جان من
کام خود از خون من دیدی و رنجیدن چرا؟
لشکر مژگان مکش بر کشتگان ناز خود
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷
شانه زد بر روی خود چون طرهٔ دلاله را
یاسمن بر ماه من داغی به دل زد لاله را
پر عرق شد لعل او از چشم، چون رو برافروخت
پس چرا گویند مهر از گل بگیرد ژاله را؟
روزها دل در پی زلف تو آه و ناله کرد
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸
حلقه چون زد در دی زلفان رخ جانان را
مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را
ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی
بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را
رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹
بشکست چو زلف سیه مشک فشان را
بشکست دگر رونق و بو، عنبر وبان را
در ابروت از عارش و مژگان به خیالم
یک جا نبود مهر و مه و تیر و کمان را
زلف تو بلای دل و خط، فتنه ی دل هاست
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
آن روز کزان طره به رخ بست شکن را
در گردن خورشید و مه افکند رسن را
گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
ز دست خود مده ای دیده یاد زلف مشکین را
که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را
ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را
پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
ای خم زلف سیاه تو جنابش مستطاب
در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب
دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف
شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب
گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
ساقیا سوختم بیا بشتاب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
خوش همی غلتد به رویش طرهٔ پر پیچ و تاب
گر ندیدستی ببین هندو به دوش آفتاب
دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست
وین عجب در خواب بودم خواب می دیدم به خواب
شب چو می گریم به یاد رنگ و بوی عارضت
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
صبا از من بگو با آن مه نا مهربان امشب
دمی آرام جان باشد که رفت آرام جان امشب
خیال روی جانان پیش چشم و دل پر از آتش
چو بلبل زان همی نالم به یاد گلستان امشب
به امیدی که باز آن سرو قد را در کنار آرم
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
مرا بی تاب داری هر دم ای زلف بتاب امشب
خدارا یک دم از من ای سیه دل رو متاب امشب
سرم بر سنگ و سنگم بر دل و دل خون و تن بی جان
نه جان در بر، نه جانان، چون ننالم بی حساب امشب!
طبیب مهربان بیهوده زان لب صبر فرمایی
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
گوشهٔ چشم توام گوشه نشین کرد ز خود
معنی گوشه نشین هر که نداند این است
من چه دانم به جگر گاه مرا دست که زد
این قدر هست که سرپنجهٔ او خونین است
شرح گریان ز غم زلف تو ناید به قلم
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
طره از باد وزان لرزان به روی دلبر است
کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است
ابروان نازنینی بی قرارم کرده است
یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است
تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
ای رخ و زلفت شب تاریک و روز روشن است
بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است
طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم
زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است
شمع کافوری همی گویند بی دود است و من
[...]
وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
ای فتنهٔ عالم به نگاه! این چه جمال است؟
کز وصف جمال تو زبانم همه لال است!
جانا دل من سوخت ز داغ لبت، آخر:
تا کی دل من تشنه ی این آب زلال است
بگذار که قربان شوم این شمع رخت را
[...]