گنجور

 
وفایی مهابادی

آن روز کزان طره به رخ بست شکن را

در گردن خورشید و مه افکند رسن را

گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی

کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را

باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟

زان رو که به هم برزده ای چین و ختن را

در زلف تو از قامت و رخ ناله ی دل هاست

چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را

زین گونه که خیزد زلبت خنده دمادم

شکر نشنیدم که بود لعل یمن را

بخرام به باغ سمن و سنبله امروز

زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را

در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت

کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را

مشکین سر زلفت دل مسکین «وفایی»

مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را

 
 
 
ابن یمین

واجب بود از راه نیاز اهل زمن را

در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را

آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست

رایش بصفا روی زمین را و زمن را

در رسته بازار هنر ملک خریدست

[...]

نظیری نیشابوری

گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را

بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را

شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه

بگشود سر نافه غزالان ختن را

شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت

[...]

کلیم

چشمت بفسون بسته غزالان ختن را

آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را

پیداست که احوال شهیدانش چه باشد

جائیکه بشمشیر ببرند کفن را

معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ

[...]

صائب تبریزی

دلگیر کند غنچه من صبح وطن را

در خاک کند کلفت من سرو چمن را

یوسف نه متاعی است که در چاه بماند

از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟

از داغ ملامت جگر ما نهراسد

[...]

جویای تبریزی

گل با سر بازار بسنجد چو چمن را

بازر به ترازو ننهد خاک وطن را

بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند

بنگر به گلستان دم طاووس چمن را

ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه