گنجور

 
وفایی مهابادی

آن روز کزان طره به رخ بست شکن را

در گردن خورشید و مه افکند رسن را

گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی

کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را

باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟

زان رو که به هم برزده ای چین و ختن را

در زلف تو از قامت و رخ ناله ی دل هاست

چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را

زین گونه که خیزد زلبت خنده دمادم

شکر نشنیدم که بود لعل یمن را

بخرام به باغ سمن و سنبله امروز

زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را

در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت

کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را

مشکین سر زلفت دل مسکین «وفایی»

مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode