گنجور

 
وفایی مهابادی

طره از باد وزان لرزان به روی دلبر است

کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است

ابروان نازنینی بی قرارم کرده است

یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است

تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم

نو نهال خامه ام را شکر و عنبر بر است

طره ی آشفته است نازم که بر ابروی کج

راست چون در قلب کافر ذوالفقار حیدر است

با قد خم، ناله ی جانکاه، آه سینه ام

بی تو گویی نغمه های عود و و دود و مجمر است

از غمت با چشم خونین می خورم خون جگر

بی تو در بزم غم آنم باده اینم ساغر است

دیده روشن کن مرا باری به لطف از در درآ

تا کی آخر، دلبرا، چشم «وفایی» بر در است!