گنجور

 
وفایی مهابادی

خوش همی غلتد به رویش طرهٔ پر پیچ و تاب

گر ندیدستی ببین هندو به دوش آفتاب

دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست

وین عجب در خواب بودم خواب می دیدم به خواب

شب چو می گریم به یاد رنگ و بوی عارضت

می دهد از خشت بالینم سحر بوی گلاب

چشم شهلای توام آتش به جان افروختند

ترک مست است این مگر کز دل همی جوید کباب

آب چشم و آتش دل بیقرارم کرده اند

چاره ای مطرب بگو، ساقی «بده جام شراب»

با نگاه مطرب و ساقی بر آن عهدم هنوز

بر نخیزم روز محشر جز به آواز رباب

چشم گریان «وفایی» بین و عکس زلف و رو

سنبل و گلدسته ای بربسته از یک قطره آب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode