گنجور

 
وفایی مهابادی

بشکست چو زلف سیه مشک فشان را

بشکست دگر رونق و بو، عنبر وبان را

در ابروت از عارش و مژگان به خیالم

یک جا نبود مهر و مه و تیر و کمان را

زلف تو بلای دل و خط، فتنه ی دل هاست

خونین دل از این پیر و جوان پیر و جوان را

فریاد ازان چشم غزالانه که کردند

در سلسله ی زلف تو صد شیر ژیان را

تا چشم من غم زده سیراب جهان است

یک سرو نرسته است چو تو باغ جهان را

خون گشت دل و دیده ی من موی برآورد

از بس که به دل گریه کنم موی میان را

گفتم که کنم شکوه ز هجران تو، زلفت

در گردنم افتاد و فرو بست فغان را

بسی شمع رخت روز، شب خلوتیان است

یک روز بر افروز شب خلوتیان را

زین جام و سبو طی نشود تشنگی ما

ساقی به بغل گیر سبک رطل گران را

از کشمکش دهر تو آنستی «وفایی»

در چشم کشی خاک در پیر مغان را

 
 
 
ناصرخسرو

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را

از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را

گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز

تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را

گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟

[...]

منوچهری

ای شاه! تویی شاه، جهان گذران را

ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را

بردار تو از روی زمین قیصر و خان را

یک شاه بسنده بود این مایه جهان را

مسعود سعد سلمان

آسان گذران کار جهان گذران را

زیرا که جهان خواند خردمند جهان را

پیراسته می دار به هر نیکی تن را

آراسته می خواه به هر پاکی جان را

میدان طمع جمله فرازست و نشیب است

[...]

ابوالفرج رونی

نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را

ایام جوانی است زمین را و زمان را

هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک

چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا

گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ

[...]

سنایی

آراست جهاندار دگرباره جهان را

چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

خورشید بپیمود مسیر دوران را

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه