گنجور

 
وفایی مهابادی

ای رخ و زلفت شب تاریک و روز روشن است

بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است

طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم

زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است

شمع کافوری همی گویند بی دود است و من

حیرتم از سنبل زلف و بیاض گردن است

هر کجا بینم ترا در من فتد شوری دگر

نغمه ی بلبل بود آری که هر جا گلشن است

آسمان ماهی ندارد، بوستان سروی چو من

ماه من مشکین کمند و سرو من سیمین تن است

ناتوان و خسته ام بی خنده ی شیرین لبت

آری آن آرام جان و وان دگر جان من است

آفت جان «وفایی» در سر بازار عشق

زلف مشکین و لب شیرین و چشم پر فن است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode