گنجور

 
وفایی مهابادی

ای رخ و زلفت شب تاریک و روز روشن است

بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است

طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم

زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است

شمع کافوری همی گویند بی دود است و من

حیرتم از سنبل زلف و بیاض گردن است

هر کجا بینم ترا در من فتد شوری دگر

نغمه ی بلبل بود آری که هر جا گلشن است

آسمان ماهی ندارد، بوستان سروی چو من

ماه من مشکین کمند و سرو من سیمین تن است

ناتوان و خسته ام بی خنده ی شیرین لبت

آری آن آرام جان و وان دگر جان من است

آفت جان «وفایی» در سر بازار عشق

زلف مشکین و لب شیرین و چشم پر فن است

 
 
 
امیر معزی

روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است

زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است

تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه

راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است

تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او

[...]

سنایی

تا خیال آن بت قصاب در چشم من است

زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است

تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ

بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است

جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ابن یمین

اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است

زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است

جامی

آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است

خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است

آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز

نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است

تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی

[...]

اهلی شیرازی

نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است

لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است

حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن

قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است

دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اهلی شیرازی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه