گنجور

 
وفایی مهابادی

حلقه چون زد در دی زلفان رخ جانان را

مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را

ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی

بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را

رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور

ای گل شکر، ای دلبر، رحمی من بریان را

نازم خط خوشبویت، گرد لب دلجویت

ریحان که نمی روید جوی شکرستان را

آسوده خوش آن روزی لعل تو مزم زانسان

یک قطره نماند باقی آن چشمه ی حیوان را

بگرفت خط مشکین لعل لب شیرینت

مور از چه به کف دارد این مهر سلیمان را

گر کحل نظر خواهی تا عالم جان بینی

دریاب به جان ای دل! خاک در مستان را

دور دهنت گردم، ساقی به کرم جامی!

شاید که کنم بیرون از دل غم دوران را

خوش رفت نپرسید آن کاو عمر «وفایی» بود

آری که وفا نبود خود عمر شتابان را

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

بی روی تو خوش کردم من تلخی هجران را

با شربت دیدارت بدخو نکنم جان را

از بس که دل خلقی گم شد به زنخدانت

خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را

دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها

[...]

ناصر بخارایی

گر سلسله جنبانی، گیسوی پریشان را

آشفته کنی دل را، دیوانه کنی جان را

در صومعه گر بویی، پیدا شود از عشقت

از خرقه برون آرند، صد مشرک پنهان را

از زلف مزن چوگان،‌ بر گون زنخدانت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه