گنجور

 
وفایی مهابادی

بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را

پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را

هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی

که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را

من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم

که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را

اگر محراب ابروی تو را از گریه می بیند

به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را

خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم

که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را

بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی

وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را

به یک خنده دل و دین «وفایی» برده، حیرانم

مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را

 
 
 
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه