گنجور

 
وفایی مهابادی

ای ترک خطا، ماه ختن، سرو خودآرا

بر سوخته ی خویش ببخشای خدارا

ما تشنه لبانیم تو هم آب بقایی

بر تشنه یکی جرعه ببخش آب بقا را

در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما

مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را

آرایش روی تو صلا زد به قیامت

یارا در این روی دلارای میارا

گویند «وفایی» ز فلانی تو بکش دست

با پادشهان کی سر و کار است گدا را

در مکتب ما حرف جفا خوانده نمی شد

چشم تو اگر درس به من داد وفا را

از ناکسی من، همه ملت گله دارند

در صومعه و دیر مسلمان و نصارا

لطفی کن و بر حال «وفایی» نظری کن

ای خواجه ی احرار من ای شاه بخارا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode