گنجور

 
وفایی مهابادی

ای ترک خطا، ماه ختن، سرو دل آرا

بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را

در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما

مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را

سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن

صد نیش به جان است از این مار دو تا را

از باد غبار در تو صد گله دارم

کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را

چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان

کافر عجب از کف ندهد قبله نما را

حال دل صد پاره به جانان که رساند؟

کاندر حرمش ره نبود باد صبا را

من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است

با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟