گنجور

 
وفایی مهابادی

شانه زد بر روی خود چون طرهٔ دلاله را

یاسمن بر ماه من داغی به دل زد لاله را

پر عرق شد لعل او از چشم، چون رو برافروخت

پس چرا گویند مهر از گل بگیرد ژاله را؟

روزها دل در پی زلف تو آه و ناله کرد

جز پریشانی چه حاصل گشت آه و ناله را؟

گم شد از بیداد خط، شیرینی لعل لبش

غارتی کردند آوخ، هندوان، بنگاله را

جز خط روی تو در زلف پریشان کس ندید

عقرب عنبر فشان و ماه مشکین هاله را

در خط خود بین به افسون عالمی را راه زد

گمره آن کو پی رود آوازه ی گوساله را

چون «وفایی» التفات نرگس مغ بچگان

بگذرانیدم به مستی عمر چندین ساله را