گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد

نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد

خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا

کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد

ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد

به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد

بلی آنکه راست در بر چوتودلبری سمنبر

نه به فکر باغ باشد نه خیال راغ دارد

چوخط توسبزه هرگز به کدام راغ روید

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

کسی که عشق ندارد چه درجهان دارد

تنی که یار ندارد مگوکه جان دارد

هر آن که گلرخی او را به بر بود شب وروز

چه حاجتی به گل و سیر بوستان دارد

اگر زعاشق صادق نشانه می طلبی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

نه مشک ختا بوی موی تو دارد

نه ماه سما حسن روی تودارد

نسیم سحر زنده ساز دلم را

از آن روکه بوئی ز موی تو دارد

ز شیرین زبانی بسی ناله چون نی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

چو لاله دل ز داغم لکه دارد

بت من چون هوای مکه دارد

رخش از بوسه ام گر پر کلف شد

به رخ ماه فلک هم لکه دارد

منقش شد رخم از اشک چشمم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

نه ماهی چورویت زخط هاله دارد

نه قندی چولعل تو بنگاله دارد

که از رنگ ورویت خبر داده اورا

که داغی ز عشقت به دل لاله دارد

نه همسایگان خواب دارند ونه من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

دلبر آن نیستکه رخسار چوماهی دارد

یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد

نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل

یا به رخ اشک و ز سوز جگر آهی دارد

صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد

بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد

دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا

دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد

تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

شب از خیال روی توخوابم نمی برد

در حیرتم ز گریه که آبم نمی برد

دارم دلی کباب ولی چشمش از غرور

مست است ودست سوی کبابم نمی برد

گفتی شبی به خواب توآیم خبر شدی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد

با خبر شد که به من عشق چه کرد

عقل انداخت سپر دربر عشق

گفت من با تونیم مرد نبرد

ای که گفتی چه هنر داردعشق

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

از غم تو بهدل ما گذرد

آنچه از سنگ به مینا گذرد

گذرد مژه ات از پرده دل

همچو سوزن که ز دیبا گذرد

شربتی هر که چشد از لب تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

دانی ای مه که ز هجرت چه به من می‌گذرد

گذرد آنچه ز دی مه به چمن می‌گذرد

آنچه بر زیبق و زر می‌گذرد از آتش

به دلم از غم تو سیم‌بدن می‌گذرد

به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

ز روی ناز با من ترک من گاهی که بستیزد

چو بیند می شوم آزرده طرح آشتی ریزد

بود هوش از سرم صبر از دلم تاب از تن وجانم

به می دادن چو بنشیند به رقصیدن چو برخیزد

نمی دانم که در زلفش چه آید بر سر دل ها

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد

بخت بد من آه که بیدار مرا کرد

گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار

بنمود رخ وصورت دیوار مرا کرد

آسیمه سر ازچهره چون نار مرا ساخت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

هجر یار از بس دل زار مرا پردرد کرد

اشک چشمم را چنین سرخ ورخم را زردکرد

مرد را پروای مردن نیست اندر راه عشق

مرد می باید به درد عشق و خود رامرد کرد

سودمندم نیست گلقندم دهی چند ای طبیب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

به فصل گل می گلگون به جام باید کرد

علاج غم به می لعل فام باید کرد

مدام چون یکی از نام های باده بود

به جام پس میگلگون مدام باید کرد

شراب خواره اگر خون اومباح بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

جان و دل گفتند جانان قیمت یک بوس کرد

من دل وجان دادمش آخر مرا مأیوس کرد

هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکین دید گفت

پادشاه زنگ کی تسخیر ملک روس کرد

خونش روش تر خویشتن را در روش از کبک ساخت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

آن پری دیوانه ام اول ز روی خویش کرد

آخرم آورد و زنجیرم به موی خویش کرد

حاجتم بر مشک وعنبر نیست دیگر ز آنکه او

بی نیاز از عنبر ومشکم ز بوی خویش کرد

در وجود جوهر فرد اشتباهی داشتم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

آشفتگی زلف تو آشفته ترم کرد

لعل لب میگون تو خونین جگرم کرد

از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت

تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد

من از همه اوضاع جهان آگهیم بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

رخنه ها از مژه آن ترک در ایمانم کرد

چه بگویم که چه کاری به دل و جانم کرد

عزم کرده است همانا که کندتعمیرم

ورنه از ریشه سبب چیست که ویرانم کرد

نه من از گردش ایام پریشان شده ام

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۲۶
sunny dark_mode