گنجور

 
بلند اقبال

آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد

با خبر شد که به من عشق چه کرد

عقل انداخت سپر دربر عشق

گفت من با تونیم مرد نبرد

ای که گفتی چه هنر داردعشق

اشک را سرخ کندرخ را زرد

چشم را تر کند ولب را خشک

جسم را گرم کنددم را سرد

می کندبا دل و با جان کاری

که مثالش نتوانم آورد

شاه رامات کند در شطرنج

مهر ومه را بکشد مهره به نرد

برباید ز سر چرخ کلاه

بر فشاند ز کف دریا گرد

همه درخدمت اویکسانند

پیر وبرنا شه ومسکین زن ومرد

همچومن هر که بلنداقبال است

عشق ورزید ونترسید ز درد