گنجور

 
بلند اقبال

دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد

به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد

بلی آنکه راست در بر چوتودلبری سمنبر

نه به فکر باغ باشد نه خیال راغ دارد

چوخط توسبزه هرگز به کدام راغ روید

چو لب توغنچه گلبن به کدام باغ دارد

ز غمت نگشته گر لاله ز گریه کور از چه

رخ او شده است خونین وهمیشه داغ دارد

ندهد به پیش رخسار تو آفتاب پرتو

بر آفتاب آری چه ضیاء چراغ دارد

نه فتد به سرخمارش نشود ز نشئه فارغ

ز شراب عشقت آنکس که بهکف ایاغ دارد

شده زلف توپریشان چو دل بلنداقبال

مگر از دل پریشان من او سراغ دارد