رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ای روی نکرده سوی دلها
سوی تو تمام روی دلها
بس دل شده خاک راهت آید
از خاک ره تو بوی دلها
در کوی تو دلربا افتاده
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
گر نیست به یاران ز وفا یار، مصاحب
غم نیست اگر نیست به اغیار، مصاحب
امروز مصاحب نبود یار به اغیار
کز عهد قدیمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
مر مکش که ترا می کنند خلق ملامت
وگرنه کشته شوم من، سر تو باد سلامت
مکش مرا که پشیمان شوی و سود ندارد
به کشته نالهٔ حسرت، به مرده آه ندامت
تمام عمر چه باشد که بینداز تو وفائی
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
بود هر درد را درمان شکی نیست
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
دیدن آن سرو نازم آرزوست
دیده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آرزوست
پیش شمع روی او پروانه وار
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
بیمار درد را که دوا درد دیگر است
هر ساعتش ز درد رخ زرد دیگر است
در کشوری که عشق بود خورد و خواب نیست
ور نیز هست، خواب دگر خورد دیگر است
آنم که هر دمم به غم آباد جان و دل
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
کی به حسن آن که پریچهره و مهوش باشد
چو تو دلخواه بود یا چو تو دلکش باشد
توئی آن تازه خط امروز که از رشک به خون
چهره ی لاله رخان از تو منقش باشد
کارم از کاکل تو تا بکی آشفته شود
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
دلدار من به زاری اگر یار من شود
کار جهان به کام دل زار من شود
داند که کیست باعث آشفتگی مرا
آشفته ای که شیفته ی یار من شود
ابر بهار، گریه ی من گر به کوی تو
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
مرا دیوانه آن جانانه دارد
که خلقی را چون من دیوانه دارد
غم او در دل ویران من جای
بسان گنج در ویرانه دارد
بتی در خانه دارد هر که چون او
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
خوش آنکه شب غمم سر آید
خورشید من از درم درآید
خوش آنکه ستاره ی مرادم
از مشرق آرزو برآید
خوش آنکه به محفل من از مهر
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
دلم به وصل تو روزی که شادمان باشد
به روزگار مرا روز خوش همان باشد
به خاک پای تو جانا قسم که در پایت
کنم نثار گرم صد هزار جان باشد
دل من از غم تو تا به کی بود غمگین
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
نه مهر، خوبی روی ترا نه مه دارد
خدا ز چشم بدت ای پسر نگه دارد
ترا ز ده نگذشته است سال و مهر رخت
هزار طعنه به ماه چهارده دارد
کجا روم چکنم حال دل کرا گویم
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
سوی آن کز تو دلش خوش به نگاهی باشد
سهل باشد که نگاهی ز تو گاهی باشد
مانع ای ابر کرم چیست که از رشحه ی تو
قطره ای قسمت لب تشنه گیاهی باشد
ارتو نسبت به من آن جور که باشد همه وقت
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
عاشق یاری جفا بسیار میباید کشید
جور اغیار و جفای یار میباید کشید
تا میسر گرددت روزی مگر دیدار دوست
روزگاری حسرت دیدار مییابد کشید
زحمت اغیار میباید کشید از بهر یار
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
ای کرده ز خود بی خبرت یاد خداداد
غافل مشو از حسن خداداد خداداد
گر پر شود از لیلی و شیرین همه عالم
مجنون خدا دادم و فرهاد خداداد
آموخت به طفلی چه قدر شیوه ندیدم
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
هر که را یاد تو در دل نفسی می آید
کی دگر در دل او یاد کسی می آید
آه از آن آتش سوزان که چنین گرم عنان
از پی سوختن مشت خسی می آید
بخت بد بین که مرا می کشد آن مه کو را
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
گر جهان از ماه تا ماهی از آن من شود
نیست چندانی که آن مه مهربان من شود
بی تو ای آرام جان تنها به کنج بی کسی
جز خیالت کیست تا آرام جان من شود
خانه ی دل را ز یاد غیر خالی کرده ام
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
ندانستی گرم شاد از نگاه گاه گاه خود
چرا یکباره ام محروم کردی از نگاه خود
رقیبم در بهشت وصل و من در دوزخ هجران
نمی دانم ثواب او نمی یابم گناه خود
کشم گر آه گرمی سوزد آهم چرخ را دانم
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
لب تشنه ایم افغان زان نوش لب که دارد
آب حیات و ما را لب تشنه می گذارد
لب تشنه ام فتاده در وادیی که ابرش
آبی به غیر آتش بر تشنگان نبارد
بی خوابیم چه داند شبهای هجر آن ماه
[...]