گنجور

 
رفیق اصفهانی

مگر از سینه ی من دل برآید

از این دل ورنه غم مشکل برآید

برآید گر ز تن جان ز آرزویت

کیم این آرزو از دل برآید

به امید ثمر کشتم نهالی

چه دانستم که بی حاصل برآید

زید آزاد چون قمری در این باغ

که سرو از خاک پا در گل برآید

کجا سرو و کجا قد تو هیهات

ز گل آن روید این از دل برآید

تغافل کم کن از روزی حذر کن

که آهی از دل غافل برآید

به این یک جان که دارد در بدن چون

رفیق از خجلت قاتل برآید