گنجور

 
رفیق اصفهانی

کی جز تو در دل من دلدار دیگر آید

بیرون نمی روی تو تا دیگری درآید

با من مگو که بگذار از دست دامن یار

این کار نیست کاری کز دست من برآید

از صنع کلک آید بس نقش نیک اما

مشکل ز نقش رویت نقش نکوتر آید

هر جا که حور و طوبی گویند پیش چشمم

قدت شود مجسم، رویت مصور آید

گرد سر خیالت گردم که در دل من

صد بار بیش آید آن دم که کمتر آید

گفتم به بر کی آیی ای رشک سرو و مه، گفت

کی سرو آورد بر، کی ماه دربر آید

گیرم رفیق گوید ترک هوای جانان

آن کیست کز وی او را این حرف باور آید