واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
ره عشق است،کام از ترک می گردد روا اینجا
گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی
بجای سایه پر می افکند بال هما اینجا
چنان گردنکشی عیب است در اقلیم درویشی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی به پای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را
برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
گلستانی که بیسرو قد رعنای او باشد
خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
چه با کوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانیها
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا
گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد
کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را
جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را
برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را
که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را
در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمی باشد
که بیرون کرده اند از شهر درویشان تکلف را
بقدر لب گزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
در دیده تاب نیست دگر طفل اشک را
یاد تو کرده شوخ مگر طفل اشک را
غافل نمیشود نفسی از مکیدنش
پستان مادر است جگر طفل اشک را
در کوچه نشاط مبادا که گم شود
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟
چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟
چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری
هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟
ز باز چیدن دامان فیض، دانستم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا
ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا
بسکه هر عضوم ز ضعف تن به راهی میرود
چون قفس از هر جهت چندین عصا باید مرا
هر سر مویی ازو دستیست دامنگیر چشم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا
مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است
باده پرزور نتواند برد هوش مرا
شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا
شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
کشته تیغ سمورند همه خود سازان
ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا
کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را
نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور
برفراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
میتواند ناله یی دودش رساندن برفلک
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
در وحشت دو کون بجو آن یگانه را
بر روی دل ببند در فکر خانه را
چشم از جهان بپوش و، دگر بیش از این مبین
چین جبین پست و بلند زمانه را
خواهی که سرفراز شوی، خاکسار باش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
بالید از رخ تو دل پر ملال ما
از آفتاب به در شد آخر هلال ما
ما ریشه در زمین قناعت دوانده ایم
چون شمع آب میخورد از خود نهال ما
بر چهره شکسته ما، رنگ تهمت است
[...]