گنجور

 
واعظ قزوینی

بالید از رخ تو دل پر ملال ما

از آفتاب به در شد آخر هلال ما

ما ریشه در زمین قناعت دوانده ایم

چون شمع آب میخورد از خود نهال ما

بر چهره شکسته ما، رنگ تهمت است

مالیده خون بما اثر انفعال ما

ما تخم در زمین دیاری فشانده ایم

کابر بهار نیز نگرید بحال ما

هرگز بناله دردسر کس نداده ایم

خاموشی است همچو قلم قیل و قال ما

از بس بحال واعظ دلخسته ناله کرد

افتاد از زبان قلم هرزه نال ما