واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
تن شود خاک و، همان سودای ما ماند به جا
سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند به جا
سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب
سایه از من، چون رقم از خامه، واماند به جا
سجدهای هر گام، خواهد خاک راهش دائمی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
مده بافسر شاهی کلاه ترک و فنا را
بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را
درست نیست دورنگی میان ظاهر و باطن
بگو شکسته نویسند، توبه نامه، ما را
بکف ترا زر و سیم جهان ز بخل نپاید
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را
که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را
چه لازم در جواب دشمنان تصدیع خود دادن؟
باسکات زبان خصم، فرمان ده تغافل را
بوقت خشم هم، جز نیکی از نیکان نمی آید
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را
نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس
برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را
نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را
خاکساری میکند جاروب گرد کینه را
نشکنی تا خویش را، از دوست کی یابی نشان؟
هست پیچیدن کلید قفل این گنجینه را
تا بروی ما بگوید حرف مردن مو به مو
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
ای بار داده کعبه کویت به راهها
گستاخ بارگاه قبول تو آهها
بر دامن امید تو، دست دعا دراز
بر آستان عفو تو روی گناهها
رگها که در تن است، حقیقتشناس را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
سجده پیش هر بتی کفر است،یک جانان بس است
هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس
خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است
آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
کوه کن از طرفی، وز طرفی مجنون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟
یکی از خاک نشینان درش، قارون است
پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
چشم بگشا سرو آزادم، ببین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
بی غم عالم، دمی بر اهل دولت نگذرد
نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود
سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
نه جوهر کسب ملک و مال اسباب جهان باشد
ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد
درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟
که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد
توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹
آن را که به دل هیچ به جز یار نباشد
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را
غم نیست گرم جامه قلمکار نباشد
ویرانه ما را که از آن پا برکابیم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹
آنکه خود را سبب هستی ما میداند
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود
ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود
خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد
سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود
مردمی تا نبود، کس نشود از مردم
[...]