گنجور

 
واعظ قزوینی

بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود

ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود

خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد

سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود

مردمی تا نبود، کس نشود از مردم

آدمی آینه از صورت آدم نشود

مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست

قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!

تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا

سایه فقر الهی ز سرم کم نشود

حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر

که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!

از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی

راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود

پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک

آتش لعل برافروخته از دم نشود

بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم

زر ماهی ز فگندن در می کم نشود

تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد

سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود