گنجور

 
واعظ قزوینی

دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را

خاکساری میکند جاروب گرد کینه را

نشکنی تا خویش را، از دوست کی یابی نشان؟

هست پیچیدن کلید قفل این گنجینه را

تا بروی ما بگوید حرف مردن مو به مو

کرده پیری روکش ما، هر نفس آیینه را

تر چو می گردد نمد، از تیغ تیزش باک نیست

گریه جوشن کرده بر ما خرقه پشمینه را

خانه روشندلان را زینت از مهمان بس است

نیست به از عکس نقش خانه آیینه را

در دبستان محبت، تا کنی، مشق جنون

داده اند از بهر مد آه، لوح سینه را

میکند آمیزش تردامنان، دل را خراب

نم کم از سیلاب نبود خانه آیینه را

درو باشی، کز خدنگ غمزه او دیده ام

میکند خالی ز جوهر خانه آیینه را

در جهان بی زهر منت نیست شهد عشرتی

تلخی شنبه برد شیرینی آدینه را

نیستم واعظ نگاه تنگدستان را حریف

دارد ارزانی بما حق جامه پرپینه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode