گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

از غیر، ایمنم، که بود پاسبان تو

خون من اینکه ریخته بر آستان تو

صد رنگ میوه داده نهالت، ولی چه سود

زان میوه تر نکرد لبی باغبان تو؟!

این خط و خال، دشمن دین و دل من است؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟!

آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!

تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!

مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!

خونم بریز ای سیم‌تن، چون کس نخواهد خواستن؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

غیر را خون دل از دیده روان است که تو

خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو

نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر

آری آیین مروت نه چنان است که تو

بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

صبح، مگر میدمد از کوی تو

کز نفسش میشنوم بوی تو

توبه دهد بابلیان را ز سحر

جادویی نرگس جادوی تو

سلسله ی شیفتگان غمت

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

حسرتم این است در دل، کز فراق روی تو

چون سپارم جان، سپارندم بخاک کوی تو

رفتم از کوی تو گریان، لیک رشکم میکشد؛

کز سرشکم غیر خواهد جست راه کوی تو

دسته ی گل، صبح در دستت چو بینم در چمن

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو

کو را دوباره باز فرستم بسوی تو

هر کس کند ز دیدن روی تو منع من

منعش نمیکنم، که ندیده است روی تو

ترسم ببزم غیر سراغت دهد کسی

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو

بآن رسیده که آسان شود جدایی تو

خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛

که اعتماد نشاید بر آشنایی تو

ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

شد از دو چشم توام، چشم خون‌فشان هر دو؛

چه کرده‌اند، به این هر دو بنگر آن هر دو!

دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛

که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!

دو چشم نه، دو نکو نرگس گلستانند؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

ای که بخون من شدت، ساعد نازنین فرو

دست فشان، که ریزدت خونم از آستین فرو

برده لبت ز شهد و مل، تلخی کام جزو و کل:

تا ز تبسمت بگل میچکد انگبین فرو

شکر خط سیاه را، منع مکن نگاه را؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

بر سر ره نشسته ام، قاصد کوی یار کو؟!

دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!

غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛

گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!

روز جزا، فرشته یی، کز بد و نیک پرسدم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

بوی گل آورد باد، باده ی گلرنگ کو؟!

منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!

آه ز تلخی کام، آن لب شیرین کجاست؟!

داد ز تنگی دل، آن دهن تنگ کو؟!

سوخت ز مشکم دماغ، موی تو را خون چه شد؟!

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

نهم چون از غمت شب بر زمین ای شخ کمان پهلو

ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو

تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری

که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!

ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

کو خضر راهی؟ کز خیل آن ماه

وامانده ام پس، گم کرده ام راه!

از دل صبوری، هنگام دوری

باور ندارم، والله بالله!

ریزد چو جیحون، خیزد چو گردون

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

هر کسی یار کسی، تو از من دلباخته گل

ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته

از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا

چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته

سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

بدو زلف تو که یکسر دل مبتلا نشسته

همه حیرتم که آیا دل من کجا نشسته؟!

بهمین امید، هر شب بره تو می نشینم؛

که تو بیوفا بپرسی که دگر چرا نشسته؟!

چکنم ز رشک یا رب، چو بروز حشر بینم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

از روی فرخ فال بین، زلفش نگونسار آمده

طاووس رنگین بال بین، افسونگر مار آمده

در دیر شد رقصان صنم، یا میچمد صید حرم؟!

یا در گلستان ارم، سروی برفتار آمده؟!

چون رخ ز می رخشان کند، خورشید و مه پنهان کند؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

شب هجران، نمی‌دانم ز پی دارد سحر یا نه؟!

وگر دارد سحر، آه سحر دارد اثر یا نه؟!

به روز بد مرا ز آغاز کار افگند عشق، اما

نمی‌دانم که خواهد داشت روزی زین بتر یا نه؟!

اگر بی‌تابی خود در فراق آن سفر کرده

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

جان اسیران سوختی، از کس برآمد دود؟ نه!

خون غریبان ریختی، دستت به خون آلود؟ نه!

هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛

منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!

سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

نهی چو نام سگ خود، به من مرا طلبی

نهم به پای سگت سر، به عذر بی‌ادبی

وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛

به نالهٔ سحری و، به آه نیمه‌شبی

به خنده چون گذری از برم، مشو غافل

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی

آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی

خط چون سبزه اش، از چهره ی چون گل زده سر

از زمین عجبی، رسته گیاه عجبی

دید آن مه گنه بیگنهی از من و، کشت؛

[...]

آذر بیگدلی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
sunny dark_mode