گنجور

 
آذر بیگدلی

روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی

آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی

خط چون سبزه اش، از چهره ی چون گل زده سر

از زمین عجبی، رسته گیاه عجبی

دید آن مه گنه بیگنهی از من و، کشت؛

بیگناه عجبی را، بگناه عجبی

چه عجب گرد هم از دست دل و دین؟ که بناز

شوخ چشم عجبی، کرد نگاه عجبی!

دیدم از طرف بناگوشی و، کنج دهنی؛

خط سبز عجبی، خال سیاه عجبی

لقب عاشق و معشوق، گر از من پرسند

من گدای عجبی گویم و شاه عجبی

تنم از اشک گدازد، دلم از آه چو شمع

آذر، اشک عجبی دارم و آه عجبی