فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۱
دلا تا کی چنین در قید آن زلف دو تا باشم
اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم
گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم
گه از بار غم آن ابروان خم دو تا باشم
مران از کوی خویشم ای پری هر دم برسوایی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۳
زبان خوشست که توحید حق کند به بیان
اگر چنان نبود در دهان مباد زبان
زهی مکون کامل که هست در کونین
رقم کشیدهٔ او نقش کایناً ما کان
کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۵
ای بقد و عارض و خط و لب آشوب جهان
سرو قد و لاله رخ ریحان خط و غنچه دهان
پر ز نقش خط و خال و نقد شوق ذوق تست
لوح دیده صفحه دل درج تن گنج دهان
با جمال و حسن و زیب و زینتت ناید برون
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۶
در آرزوی ناوک او مردم ای کمان
سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان
در جان من همیشه خیال خدنگ او
مانند آن الف که بود در میان جان
ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۷
ای دل کدام قوم بملکی در آمده
کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده
گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان
هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده
فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۸
منم افتاده چو پرکار بسرگردانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱
بِاسمک اللهم یا فتاح اَبوابُ المنا
یا غنی الذات یا مَن فیهِ بُرهان الغنا
یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود
یا قدیمُ المُلک یا مَن لَم یغیره الفنا
یا عمیم اللُّطف یا وهاب لِذّاتُ السُّرور
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای ذکر ذوق بخش تو زیب زبان ما
بی ذکر تو مباد زبان در دهان ما
از سکه سعادت توفیق فیض تست
رایج بهر معامله نقد روان ما
آید ز ما همیشه خطا از تو مغفرت
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳
ای بسته دانش تو زبان سوآل ما
ناکرده شرح ، پیشِ تو معلوم حالِ ما
شام و سحر تصور آثار صنع تست
نقش نگار خانه خواب و خیال ما
درک حقیقت تو محالست بر خیال
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴
زهی فیض وجود از پرتو ذات تو عالم را
کمال قدر تو برداشته از خاک آدم را
شب معراج تعظیم تو ثابت گشته بر انجم
بچرخ آورده ذوق پای بوست عرش اعظم را
رخت کرده شب معراج را از روز روشن تر
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵
بکه نسبت کنم آن سرو صنوبر قد را
انه اعظم من کل عظیم قدرا
می نماید بر او نیک بدیهای رقیب
این نه نیک است که او نیک نداند بد را
حد اظهار الم نیست مرا پیش بتان
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶
مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پا را
مکن با خاک یکسان توتیای دیده ما را
بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی
صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را
دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷
چو از غم کنم چاک پیراهنم را
ز مردم کند اشک پنهان تنم را
چه سان با قد خم کنم عزم کویش
گرفتست خار مژه دامنم را
غمت دانه ها می فشاند ز چشمم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸
ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹
چه گونه فاش نگردد غم نهانی ما
بشرح حال زبانیست بی زبانی ما
برون مباد زمانی ز جان ما غم یار
که در بلا غم یارست یار جانی ما
در سرشک بپای تو ریختیم و خوشیم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را
بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را
غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم
که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را
شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
نهان میسوخت چون شمع آتش دل رشتهٔ جان را
زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را
ز رشک آن که دامن روی بر پای تو میمالد
به دامن میرسانم متصل چاک گریبان را
نظر بر حال من از چشم بیمارت عجب نبود
[...]