گنجور

 
فضولی

بکه نسبت کنم آن سرو صنوبر قد را

انه اعظم من کل عظیم قدرا

می نماید بر او نیک بدیهای رقیب

این نه نیک است که او نیک نداند بد را

حد اظهار الم نیست مرا پیش بتان

بکه اظهار کنم این الم بی حد را

مسند عشق ز من بیشتر این پایه نداشت

اشک من سر بگردون سر این مسند را

دود دل کرد سیه روز مرا تا شده ام

مایل آن مهوش مشکین خط سیمین خد را

مقصد ماست درین باغ گل روی تو لیک

هست صد خار ملامت گل این مقصد را

این چه قید است فضولی که ترا هست ز عشق

به ازین نیست کزین در گذرانی خود را